۱۳۹۰ فروردین ۳۱, چهارشنبه

داستان من و گاوم (قسمت سوم)

رفتم توی حیاط و خم شدم و از آب زلال و خنک حوض یه مشت آب به صورتم زدم. تکونی خوردم و به خودم اومدم. به عکس ماه توی حوض نگاه کردم. چقدر این حیاط قدیمی رنگ و بوی تازه ای پیدا کرده بود. درست عین موقعی که مادرجون زنده بود. همیشه خونه اش مثل یه دسته گل تمیز و مرتب بود و همه چیز از پاکیزگی می درخشید. این گاو کی بود و از کجا اومده بود؟ گاو به این غول پیکری که نمیتونست از آسمون افتاده باشه تو خونه ی من. بعد هم مگه گاوها بلدن حرف بزنن؟؟ دوباره ترس درونم ریشه دووند. این چه اتفاق عجیب غریبی بود؟ یعنی چی که یه گاو غول پیکر تالاپی افتاده تو خونه ی من؟ یاد نگاه مهربونش و لحن مادرانه اش افتادم، تموم ترس ها و دلشوره هام دود شدند و رفتند هوا. این گاو از هزار تا آدم عاقل تر بود و تازه از بسیجی ها و آخوندها هم دلخوشی نداشت و بدش میومد. این خانوم گاوه واقعا ازخیلی ها بیشتر میفهمید و آدم تر بود. رفتم توی اتاق. دهنم از تعجب باز موند. خانوم گاوه چنان سفره ای چیده بود که خشکم زد. چه باسلیقه و کدبانو هم بود. کنارش نشستم و شاممو در کمال آرامش خوردم. انقدر خوشمزه بود که یاد دستپخت مادر بزرگم افتادم. هر دفعه هم که سر بلند می کردم می دیدم که خانوم گاوه با چشمان درشت قهوه ایش داره با محبت به من نگاه میکنه. بعد شام کنارش نشستم خیلی دلم میخواست بدونم از کجا اومده اما لذت این یک ساعت بودن در کنار او، چنان بود که حیفم میومد چیزی بگم که برنجه.. به چشمان زیباش نگاهی کردم . چای خوشرنگی برام ریخت و لبخند مهربونی زد و گفت چایتو بخور تا برات از خودم بگم. جا خوردم . انگار فکرمو میخوند. در سکوت چایمو نوشیدم. داشتم از شوق شنیدن میسوختم اما به روی خودم نمی آوردم . چایمونو درسکوت نوشیدیم. خانوم گاوه سریع رختخوابها رو پهن کرد و گفت بیا دراز بکشیم تا برات بگم. منم از خدا خواسته پریدم توی رختخواب او هم مثل مادری دلسوز پتو رو روم کشید و دست نوازشی هم بروی موهام کشید. آهی عمیق کشید و گفت سالها قبل یعنی قرن ها قبل ما آزاد بودیم. رها و وحشی در دل طبیعت. کسی با کسی کاری نداشت همگی علف می خوردیم و مثل بقیه موجودات تولید مثل می کردیم و سرمون به کار خودمون گرم بود. هر کس به زندگی که داشت راضی بود. صبح ها می رفتیم چرا و بعد از ظهرها نشخوار می کردیم. شب ها هم می خوابیدیم. همه به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی می کردیم تا اینکه یه روز دو تا گاو عجیب غریب ماده و نر با یه سر و وضع عجیب اومد بین ما. گاو نر مردنی بود و ریشو و گاو ماده پروار و زیبا. گاوهای نر ما که تا به حال همچین ماده ای ندیده بودن آب از لب و لوچه اشون راه افتاد. ماده ها با دیدن او از خودشون و هیکلشون خجالت می کشیدن. خلاصه هر شب تعداد گاوهای نری که پیش خانواده اشون برمیگشتن کمتر و کمتر میشد. در اون چمنزار زیبا دعواها شروع شد. کینه ها و جنگ ها شروع شد.
در این میان گاو نر هم از آتش اختلافات موجود برای گرم شدن تنور خودش سوءاستفاده کرد. هر روز با تسبیح و ریش دراز بین ماده گاوهای خیانت دیده و گاوهای پیر و از کار افتاده می گشت و با چشمان ریز و موذی و هیزش و با جادوی کلامش از کوهستان سرخ و آفریننده ی گاوها سخن میگفت. میگفت از طرف او برگزیده شده و فرستاده شده که چوپان ما باشه و ما رو به راه راست و درست هدایت کنه. از چیزهایی عجیب حرف میزد. از کوهستان سرخ که هر گاوی بعد از مرگش به اونجا برده میشد و اگر در این چمنزار و در دوران زندگیش سختی و محنتی دیده بود اونجا به آرامش میرسید و از یونجه ها و شبدرهای تازه و بدون دردسر برخوردار میشد و هر وقت اراده میکرد اگر ماده بود از نران جوان و قوی هیکل بهره مند میشد و اگر نر بود از ماده های بچه سال و شیری. حرفاش مثل آبی برآتش بود. خشم و کینه و بغض رو آب میکرد. کم کم همه با رضایت و به طمع کوهستان سرخ پذیرای دردها و خیانت ها و سختی ها شدند. فکر میکردند هر چه بیشتر عذاب بکشند در کوهستان سرخ راحتتر و در رفاه بیشتر خواهند بود. غافل ازینکه اگر کوهستان سرخی وجود داشت پس چرا گاو مردنی به خودش زحمت و دردسر نمیداد؟ مگر او فرستاده ی آفریننده ی گاوها نبود؟
بعلت ظاهر زیبای ماده گاو و عشوه ها و طنازیهاش، گاوهای نر عاشق و شیفته ی او بودند و هر کاری که میگفت چشم بسته براش میکردن. کم کم کاری کرد که زیباترین و قوی ترین گاوهای جوان بیست و چهار ساعته محافظش بودند و کسی جرات نداشت به طرفش بره. ما هم که گاو بودیم و نمی فهمیدیم. اما او کم کم در بهترین جای چمنزار برای خودش قصری ساخت و از گاوهای بیرحم و وحشی برای محافظت از جون خودش و نره گاو مردنیش استفاده کرد. هر حرفی که میزد باید بی چون و چرا پذیرفته میشد وگرنه گاو خاطی کشته میشد و سرش رو قطع میکردند و از دروازه ی شهر آویزون میکردند که مایه ی عبرت بقیه بشه. نره گاو مردنی هم کم کم آبی زیر پوستش رفت و جونی گرفت. هر گوساله ی ماده ای رو که چشمش می پسندید باید به حضورش می بردند چون صاحبش که مدام از او سخن می گفت و تاکید می کرد که پشت کوههای سرخه، اینجور مقرر کرده بود. ما هم که گاو بودیم و نمی فهمیدیم.....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر