۱۳۹۰ فروردین ۳۰, سه‌شنبه

داستان من و گاوم (قسمت اول)

موقع برگشتن به خونه بود. لباسمو مرتب کردم و دستی به مقنعه ام کشیدم و نگاهی به قیافه ی خسته و داغون خودم کردم، کیفمو برداشتم و خداحافظی کردم و اومدم بیرون. صدای بوق و فحش و داد مردم و بد و بیراه گفتناشون مثل سوهان روی اعصابم کشیده می شد. بالاخره بعد از یه جنگ نابرابر و در کمال ناباوری تونستم در دوی ماراتن صف اتوبوس پیروز بشم و بزور خودمو بین خانومهایی که مثل لباسهای بهم فشرده شده و وکیوم شده در کنار هم ایستاده بودن، به زور جا بدم و راننده ی اتوبوس هم با سختی درو ببنده و صدای فحش و جیغ و داد این لباسهای بهم فشرده رو بهوا ببره . غرغر ها و بد و بیراه گفتن ها کمی بعد خاموش شد. تازه داشت محیط آروم میشد که به ایستگاه بعدی رسیدیم و چند نفر خواستند که پیاده بشن و البته چاره ای نبود به جز پیاده شدن که اگر چنین میشد، با توجه به حجم انبوه مسافران منتظر در ایستگاه شانس دوباره سوار شدن از دست میرفت. با هزار بدبختی تونستم با به جون خریدن چند تا فحش خودمو به میله ی کناری بچسبونم و چنان سفت بگیرمش که حتی خدا هم نتونه منو ازش جدا کنه . بالاخره با کلی فشار و له شدن و تنه زدن تونستند چند نفری پیاده بشن و دوباره داستان همیشگی به زور سوار شدن و چپوندن مسافرا تا خرخره ی اتوبوس، شروع شد و صدای فحش و ناسزا و نفرین بود که دوباره به آسمون رفت. اما من بیدی نبودم که با این بادا بلرزم. سر و صداها که خوابید درد و دل ها و گله گذاریها و نالیدن از وضع خراب اقتصادی و مد و دادن دستور های آشپزی و پیدا کردن فلان آرایشگاه با کار خوب و قیمت مناسب و همچنین خیاط خوب و خوش قول و ارزون شروع شد. داستان همیشگی پیرزنها هم که ندادن و یا دیر دادن حقوق ها و نرسیدن خرجی و بی وفایی و بی معرفتی بچه هاشون بود. دیگه داستان همه جور از آدمها رو از حفظ شده بودم. یه داستان تکراری و همیشگی که فقط راوی هاشون فرق می کردند. بالاخره وسطهای راه بود که در کمال حیرت و شگفتی تونستم صندلی خالی پیدا کنم و اعصاب له و لورده ی دست و پامو با نشستن کمی تسکین بدم. سرمو به صندلی تکیه دادم و چشامو بستم. صدای بوق های گوشخراش و فحشهای راننده های عصبانی و بی طاقت و دود ماشینها و هوای سنگین و خفه ی داخل اتوبوس چنان محیط بی هوا و خفه کننده ای به وجود آورده بود که نمیشد نفس بکشی. تازه وجود مقنعه و افتادنش بیخ خر من هم مزید علت شده بود. با بدختی ریه امو از هوای آلوده و دم کرده و انباشته از بوی عرق و بوی پا و سیر و پیازو بدون اکسیژن اتوبوس پر کردم و از خفگی حتمی نجات پیدا کردم. تازه داشت چشام گرم میشد که با صدای گوشخراش ترمز اتوبوس زوزه ی راننده اتوبوس و جیغ دسته جمعی و فریاد یا ابولفضل مردا سراسیمه چشامو باز کردم. یه تاکسی میخواست زرنگی کنه و سبقت غیر مجاز گرفته بود که با ترمز شدید و به موقع راننده اتوبوس جریان به خیر و خوشی تموم شد و این بهانه ای شد برای حرف زدن و فحش دادن و بد و بیراه گفتن و ربط دادنش به وضع بد اقتصادی در آخر. تموم حرفها رو نشنیده و نگفته از حفظ بودم. دوباره چشمامو بستم که پیرزن بغل دستیم که از اول راه مثل خیک شیره از دهنش دعا و الله و اکبر و ذکر بیرون می ریخت شروع کرد غرغر کردن. همینو کم داشتم. می دونستم پیچیدن راننده تاکسی جلوی اتوبوس بهانه ی خوبی بهش داده تا سر صحبتو با من باز کنه. با کمی غرغر گفت دیدی دختر جون خدا چقدر رحم کرد؟ من از اول راه سه تا آیه الکرسی خونده بودم. انگار به دلم برات شده بود که یه اتفاقی میوفته! با بی حوصلگی گفتم : هوم. پیرزنه مثل برق گرفته ها نگاهی به من کرد و ابروهاشو درهم کشید و غرغرکنان گفت: پناه بر خدا جوون های حالا مثل گاو میمونن. نه شعوری نه ادبی و نه متانت و نه احترام به بزرگتری! با شنیدن اسم گاو بی اختیار به قهقهه افتادم. قیافه ی پیرزنه دیدنی بود. امروز از صبح شاید این دو هزارمین باری بود که این کلمه رو می شنیدم.....................

۱ نظر:

  1. واقعا خسته نباشی مهتا. خیلی جالبه. منم امروز یه ماجرای جالب تو تاکسی برام پیش اومد که بعدا برات تعریف میکنم.
    ولی از همه جالبتر اون پیرزنه بوده. نمی‌دونسته که همه اون بوی گند عرق و عصبانیت مردم و به‌هم ریختگی و نابسامانی وضعیت جامعه از محول کردن امور به ایت الکرسی و خوش خیالی انتظار برای ظهوره!
    خیلی سخته که جلوی خودتو بگیری و در اون لحظه اینها رو بهش نگی.

    پاسخحذف