۱۳۹۰ اردیبهشت ۲, جمعه

داستان من و گاوم ( قسمت چهارم )

ما هم که گاو بودیم و نمی فهمیدیم..... .
کم کم چشام گرم میشد اما همچنان مشتاق ادامه ی حرفهای خانوم گاوه بودم. آهی کشید و نگاهی به من کرد و دست نوازشی بر سرم کشید و گفت: اسم ما بعنوان گاو بد در رفته. سالهاست که آدما هم کارهای ما رو تکرار میکنن و آب از آب هم تکون نمیخوره. بخواب عزیزم که دیروقته.
صبح از صدای غلغل سماور و بوی نون تازه از خواب بیدار شدم. خانوم گاوه سفره ی صبحونه رو پهن کرده بود. کنار سمار نشسته بود و منتظر بیدار شدن من بود. با چشمان درشتش مادرانه نگاهم میکرد. سلامی کردم و کش و قوسی به خودم دادم و با دیدن ساعت مثل تیر ازجام پریدم و نالیدم: آخ دیرم شد. خانوم گاوه خنده ی دلنشینی کرد و گفت هول نشو دخترم امروز جمعه است. هر دو به خنده افتادیم. رفتم بیرون تا دست و رومو بشورم. وای خانوم گاوه حیاط رو هم آب و جارو کرده بود. نفس عمیقی کشیدم. پر از لذت زندگی شدم. یه شبه کلی زندگیم عوض شده بود. انگار پری مهربون قصه ها وارد زندگی منم شده بود اما به شکل یه گاو!!
رقص کنان و سرمست ازین اتفاقات اخیردو تا پله یکی از توی حیاط پریدم توی اتاق. نشستم کنار خانوم گاوه و در کمال آرامش صبحونه رو خوردم . تموم وجودم در حسرت شنیدن له له میزد اما به روی خودم نیوردم . بعد از صبحونه خانوم گاوه گفت: مادر جان برو چند تا گل و درخت بخر این باغچه مثل صحرای برهوته. حیف نیست اینجور خشک و خالی بمونه؟ دلم پوسید والله!
به ناچار مانتو روسری کردم و راه افتادم. بعد دوساعت هن و هون کنان با وانتی پراز گل و گیاه برگشتم. راننده کمک کرد و خالیشون کرد. خانوم گاوه اصلا بیرون نیومد تا راننده رفت بیرون. با خوشحالی اومد و با حوصله و دقت شروع کرد به کاشتن گل و درختا. کارش که تموم شد حیاط مثل بهشت شده بود. هر دو لبخندی زدیم. خانوم گاوه لبخندی زد و گفت بریم ناهار بخوریم و بعد ناهار دراز بکش تا برات بقیه ی داستانو بگم که میدونم دلت داره پرمیکشه که بقیه اشو بدونی. بعد از ناهار توی اتاق و زیر آفتاب دلچسب بعد از ظهر دراز کشیدیم و خانوم گاوه گفت که: خلاصه نره گاو مردنی که از برکت و استفاده از ماده گاو دم و دستگاه و قدرتی بهم زده بود یهو شد صاحب قدرت و همه ی حرفایی رو که اول ورودش میزد و از مهر و محبت و صبر و خضوع و خشوع میگفت بیکباره تغییر موضع داد و شد سفاک و بیرحم و خونریز و کینه ای و انتقام جو. اون آفریننده ای که در کوه سرخ بود و گاو مردنی در اول ازاو و مهربونیهاش میگفت به یکباره خشمگین و عصبی شده بود و دستور قتل و خونریزی می داد. خب ما هم که گاو بودیم و نمیفهمیدیم. چی بگم برات مادر جون که چه بلوایی شد. چنان رعب و وحشتی از آفریننده در دل ما بود که هر کاری میکردیم. مجبور شدیم کار کنیم و جون بکنیم و دسترنجمونو بدیم به خزانه ی نره گاو ریشوی مردنی. تنها اجازه داشتیم مقدار کمی از دسترنجمونو استفاده کنیم. شیرهامون هم تا قطره ی آخر می دوشیدند و گوساله هامونو هم ازمون جدا می کردند و میبرند در طویله ی سلطنتی. تا حرفی میزدیم میگفتند دستور آفریننده ی ساکن کوه سرخه. اجبارا ساکت می شدیم. چون اگر حرفی میزدیم طبق گفته ی آفریننده ی ساکن کوه سرخ سر از تنمون به جرم شرک و کفر و محاربه، جدا میشد. ما هم که گاو بودیم و نمیفهمیدیم....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر