۱۳۹۰ فروردین ۳۱, چهارشنبه

داستان من و گاوم (قسمت دوم)

با بی حوصلگی گفتم : هوم. پیرزنه مثل برق گرفته ها نگاهی به من کرد و ابروهاشو درهم کشید و غرغرکنان گفت: پناه بر خدا جوون های حالا مثل گاو میمونن. نه شعوری نه ادبی و نه متانت و نه احترام به بزرگتری! با شنیدن اسم گاو بی اختیار به قهقهه افتادم. قیافه ی پیرزنه دیدنی بود. امروز از صبح شاید این دو هزارمین باری بود که این کلمه رو می شنیدم. صدای غرغر پیرزن بلند شد که پناه بر خدا!!! جوونهای امروز دیونه و غشی و رشی هم هستند. با شنیدن حرفهای پیرزن مثل انار از خنده ترکیدم. همه ی سرها به طرف من برگشت. سرفه ی مصنوعی کردم و خنده امو فرو خوردم. مقنعه ام رو کمی جلوتر کشیدم و سرمو به زیر انداختم. از شدت خنده ی فرو خورده شونه هام به شدت می لرزید. بالاخره هر طور بود تا رسیدن به مقصد خودمو کنترل کردم و پیاده شدم. هوای آزاد که بهم خورد کمی سرحال اومدم. قدم هامو تند کردم و وارد کوچه شدم. تا درو باز کردم از شدت تعجب خشکم زد. کل حیاط که سال تا سال فرصت نمیکردم تمییزش کنم حسابی آب و جارو شده بود و حوض کوچیک وسط حیاط که همیشه لجن بسته و کثیف بود حالا تمییز شده بود و آب توش مثل اشک چشم زلال و شفاف بود. فکر کردم اشتباهی اومدم و اینجا خونه ی قدیمی و کوچیک مادربزرگ خدا بیامرزم نیست و یا من مخم تکون خورده. اما نه من روی پله ی اول ایستاده بودم و در هم باز کرده بودم. با تعجب رفتم جلوتر. دیدم دستشویی کنار حیاط هم که همیشه کبره بسته و جرم گرفته بود چنان سفید و براق شده که انگار همین الان از مغازه خریده شده. ترسان و لرزان با تعجب رفتم جلو. بوی قرمه سبزی جا افتاده ای ازسمت آشپزخونه میومد که مستم میکرد. دیگه ترس و وحشت و تعجب همه دود شدند و رفتند هوا. با خوشحالی از پله ها دویدم به طرف اتاق و با دیدن یه ماده گاو بزرگ و غول پیکر توی اتاق از حال رفتم. کسی توی صورتم میزد و شونه هامو می مالید. همه جا سیاه بود. چشامو باز کردم همه چیز تار و مبهم بود. چشامو روی هم فشار دادم با دیدن یه جفت چشم قهوه ای درشت و نگاه مهربون لبخند کمرنگی زدم. کم کم هم چیز واضح میشد با دیدن صورت بزرگ گاو مانندی دوباره جیغ بلندی کشیدم و خودمو به طرف در پرت کردم. اشتباه نمیکردم . واقعا یه ماده گاو بود. صورت مهربون و لبخند ملایمی داشت. وحشتزده نگاهش میکردم. لبخندی زد و گفت چیه دختر جون!! برای چی وحشت کردی؟؟ با ترس و لکنت گفتم: تو... تو.. ح...ح ... حر... حرف... می... میز...میزنی؟؟ گاوه با لبی خندون گفت: آره. مگه چه عیبی داره؟ چرا هول کردی؟ روزی هزار مرتبه به این و اون میگین گاو و اونوقت از دیدن من غش میکنی؟؟ عکس آخوندارو میبینین میگین گاون!! مجلستونو توی تلویزیون نشون میدن، میگین مجلس نه و گاوداری. توی دانشگاه چند تا بسیجی سهمیه دارو مبینین که بدون کنکور وارد دانشگاه شدن ، میگین گاون!! یکی بی نوبت توی صف چیزی میگیره میگین مگه اینجا طویله است که سرتو انداختی پایین و مثل گاو بی نوبت رفتی جلوی صف!! یکی بد رانندگی میکنه میگین عین گاو رانندگی میکنه. با یکی حرف میزنید و نمیفهمه، میگین گاو پیشش استاد دانشگاست. شما که الی ماشالله از صبح تا شوم ورد دهنتون گاوه ، خب حالا چی شده که با دیدن من غش و ضعف میکنی؟ شما که روزی هزار بار اسم منو بهمدیگه نسبت میدین و عین خیالتون هم نیست. پاشو دختر جون اون مقنعه ی شرنده رو از سرت درآر که موهات و مخت یه هوایی بخورن و دست و روتو بشور تا من شام بکشم. دیدم خانوم گاوه راست میگه و حرف حساب هم جواب نداره. از جا بلند شدم و مقنعه ام رو از سرم کشیدم و رفتم توی حیاط و خم شدم و از آب زلال و خنک حوض یه مشت آب به صورتم زدم ......

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر