۱۳۹۰ اردیبهشت ۹, جمعه

داستان من و گاوم ( قسمت پنجم )

تا حرفی میزدیم میگفتند دستور آفریننده ی ساکن کوه سرخه. اجبارا ساکت می شدیم. چون اگر حرفی میزدیم طبق گفته ی آفریننده ی ساکن کوه سرخ سر از تنمون به جرم شرک و کفر و محاربه، جدا میشد. ما هم که گاو بودیم و نمیفهمیدیم....
خلاصه دردسرت ندم زندگی آروم و گاوی ما با اومدن این فرستاده ها چنان تغییری کرد که باور کردنی نبود. دیگه گاوها گاوهای سابق نبودند. به چند دسته تقسیم شده بودند. یه هرم عجیب که راس هرم گاو ریشو بود که فرستاده ی آفریننده کوه سرخ بود. رده پایین تر سوگلیش یا همون ماده گاو پروار بود. رده بعد زنهای حرمسراش بودند و رده ی پایین تر بچه هاش و نواده هاش بودند که طبق گفته ی خودش و آفریننده اش بعد از مرگش اونا راهشو ادامه می دادند. رده ی بعدی هم یارانش بودند. در آخر هم گاوهای معمولی که نه مقدس بودند و نه جزء خاندان مقدس، و فقط گاو بودند. طبق این رده بندی که انجام شده بود ما گاوهای عادی باید کار می کردیم و جون میکندیم تا از دسترنج ما گاو بزرگ و خاندان مقدسش در رفاه زندگی کنند و اگر حرف میزدیم و اعتراضی می کردیم گاو بزرگ میگفت که آفریننده ی کوه سرخ چنین دستور داده و اگر کسی سرپیچی کنه بعد از مرگ درتنوری پر از آتش سوزانده خواهد شد. ما از ترس سوزانده شدن و وحشت عجیبی که در دلمون از حرفهای گاو بزرگ ایجاد شده بود، مجبور بودیم به حرفاش گوش کنیم و تابع گاو بزرگ باشیم تا مبادا آفریننده ی کوه سرخ بر ما خشم بگیره. کم کم این ترس بیشتر و بیشتر شد و گاو بزرگ برای انجام دادن و ندادن هر کاری مجازات و پاداشی تعیین کرد طوریکه ما در خونه های خودمون و در خلوت هم از ترس تنور آفریننده به خودمون می لرزیدیم. ترس وارد وجودمون شده بود و دائم از ترس آفریننده هر کاری که گاو بزرگ میگفت کورکورانه انجام میدادیم. قبل از اومدن گاو بزرگ ما همدیگه رو نمی کشتیم و به گله های دیگه کاری نداشتیم اما وقتی که گاو بزرگ اومد دستور حمله به گله های دیگه رو داد و گفت که این دستور از جانب آفریننده ی کوه سرخه و هر کسی که در این جهاد شرکت نکنه در تنور سوزانده خواهد شد و هر کسی هم که کشته بشه به کوهستان سرخ برده خواهد شد و یونجه و علف و شبدر های تازه خواهد خورد وهر چند تا ماده گوساله ی کم سن و سال که بخواد به او داده خواهد شد. ما هم که گاو بودیم و نمیفهمیدیم...گاوهای نر با شنیدن این بشارت ها به هیجان می آمدند و با دهنی کف کرده سم بر زمین می کوبیدند و به گله های دیگه حمله می کردند و بیرحمانه میکشتند ، میدریدند، میسوزاندند، غارت میکردند، تصرف میکردند و یا کشته میشدند. وضع عجیبی بود. گاو بزرگ و آفریننده اش با وعده و وعید هاشون یک فانتزی زیبا در ذهن گاوها ساخته بودند. یک رویای دروغین زیبا. بهشت در برابر کشتن و کشته شدن! یک تفکر خطرناک برای راضی شدن به انجام جنایت. وعده های رنگارنگ برای زیر پا گذاشتن وجدان و نارضایتی از کشتن یک همنوع!

۱۳۹۰ اردیبهشت ۷, چهارشنبه

هرگز نمی‌توانیم از سیاستمدارها توقع داشتة باشیم ما را بازی ندهند، این ما هستیم که نباید بازی بخوریم.

همیشه باید مراقب بمب‌های خبری باشیم! وقتی در محافل و رسانه‌ها بر روی خبر خاصی تمرکز می‌شود یا پیوسته از شخص خاصی نقل قول می‌شود، باید به سرعت وارد فاز تحلیل شویم. قبل از دنبال کردن اخبار و تن در دادن به موج خبری ایجاد شده، باید فکر کنیم که خبر منتشر شده تا چه حد مهم است؟ برای چه کسانی منفعتی در پی دارد و چه دست‌آوردی برای جامعه می‌تواند داشته باشد؟ سعی می‌کنم در این نوشتار موضع‌گیری‌های هاشمی رفسنجانی را در قبال اعتراضات مردم ایران با توجه به موقعیتش در دستگاه حاکم، به شیوه‌ای ساده بررسی کنم. متاسفانه اعتراضات از جانب او ضربه‌های بزرگی خورده است که البته قابل جبران است.

دقت کنید که مهم‌ترین نکته این است که یاد بگیریم تحلیل کنیم و هیجان‌زده نشویم. لازم نیست که حتما به نتیجه‌ای مطلق برسیم. لازم نیست نتیجه تحلیل‌مان را مقدس بدانیم. همچنین اگر بعدها متوجه شدیم که تحلیلی نادرست داشته‌ایم، چیزی از دست نرفته است. مهم این است که این نتیجه نادرستی است که خودمان به آن رسیده‌ایم. بهتر از نتیجه درستی است که ناآگاهانه و با پیروی کورکورانه از دیگران به دست می‌آید. چرا بهتر است؟ چون اگر آن رویه را برگزینیم، حتما گرفتار نتایج از پیش تعیین شده‌ای می‌شویم که در قالب بمب‌های خبری به ما تزریق می‌شوند. نتایجی که ممکن است تا حد زیادی به ضرر ما باشند.

اما برگردیم به آقای هاشمی. در نظر بگیرید که شما آقای اکبر هاشمی رفسنجانی هستید. از پیش از انقلاب اسلامی، مصائب زیادی برای به ثمر رسیدن انقلاب تحمل کرده‌اید. و پس از آن هم بارها وجدان خود را زیر پا گذاشته‌اید و شاهد و شاید مجری جنایاتی هولناک بوده‌اید که بازگوکردنشان صفحه‌ای به بلندای سی‌وچند سال تاریخ می‌طلبد. شما یار غار بنیان‌گذار جمهوری اسلامی بوده‌اید. شما چندین دهه نفر اول مملکت بر سر زبان‌ها بوده‌اید. همه می‌گفتند درست است که خامنه‌ای رهبر است، اما مملکت دست هاشمی است.

حال در نظر بگیرید که در دورانی موسوم به اصلاحات، معادلاتی که شما چیده‌اید با توجه به آگاهی مردم، بی اعتبار می‌شوند. نظامی که تا کنون تمام‌عیار برای شما بود، در خطر می‌افتد. گروه‌های رادیکال در داخل نظام برای مقابله با این خطر ایجاد می‌شوند و تمرکز قدرت به مراکزی متمایل می‌شود که کمتر در دسترس شما است. شما چه می‌کنید؟ آیا غیر از این است که سعی کنید به شیوه‌ای از فروپاشی نظام ممانعت کنید و در عین حال از خارج شدن قدرت از دست خودتان جلوگیری کنید؟ شما در این بازی دو نوع خطر را احساس می‌کنید. برای مبارزه با این خطرها چه راهکار عملی دارید؟ حال در نظر بگیرید که با روی کار آمدن کسی چون محمود احمدی نژاد، کفه ترازو به ضرر شما سبک می‌شود. شما مورد هجوم آماج تهمت‌ها در بین مردم هستید. از طرفی دیگر هم رادیکال‌ها در حال تسخیر کامل قدرت هستند. چاره چیست؟

وقتی احمدی‌نژاد در دور اول بر سرکار آمد، شاید هاشمی فکرش را هم نمی‌کرد که رئیس‌جمهور جدید و اطرافیانش تا این حد به دنبال یک‌دست کردن قدرت و حذف او از صحنه تصمیم‌گیری کلان باشند. او از اصلاحات ضربه خورده بود. اشرافی‌گری خاندان هاشمی در زمان اصلاحات بر سر زبان‌ها افتاد. احمدی‌نژاد هم در دور اول ریاست جمهوری‌اش بر آن دامن زد. کار به جایی رسید که احمدی‌نژاد با تکیه بر این موضوع که مردم از این اشرافی‌گری باخبرند، در مناظره تلویزیونی با یکی از رقیبانش پرسید: "پسرهای آقای هاشمی در این مملکت چه‌کار می‌کنند؟" این روند مرگ‌بار حذف هاشمی از تسلط کامل بر قدرت برای او آزاردهنده بوده است. با این حال او صبر کرد تا وقت عمل فرا برسد.

به نظر شما در چنین شرایطی، آیا بهترین فرصت برای بازگشتن به راس قدرت، قرار گرفتن مردم و اصلاحات در برابر قدرتِ جناح اصول‌گرا نبود؟ اگر هاشمی در نقش میانجی و مصلحی ظاهر می‌شد که می‌توانست قدرت را از گزند خشم مردم در امان دارد، آنگاه می‌توانست از جناح مسلط بر قدرت امتیاز بگیرد و آرام آرام همان هاشمی سال‌های نه چندان دور شود. اما چگونه باید این کار را انجام دهد؟ او چگونه می‌تواند اعتماد مردم را کسب کند؟ اگر شما باشید چه‌کار می‌کنید؟ این یک معامله ساده است. مردم به ابزار نیاز دارند و او یک ابزار قوی است. با حمایت از کاندیداهای اصلاح‌طلب که از دیدگاه مردم تنها کورسوی امید برای آغاز یک تحول کوچک هستند، می‌شود توجه مردم را به خود جلب کرد. مردم می‌گویند: "از او و اصلاح‌طلب‌ها استفاده می‌کنیم تا به مقصودمان برسیم. این‌ها بهانه هستند." همین بهانه، می‌توانست منجر به امتیازهایی برای هاشمی شود. البته هاشمی باید مراقب می‌بود که جایگاه پدرخوانده‌وارش را حفظ کند و هیچ‌گاه صریح و آشکار موضع‌گیری نکند. او باید کسی می‌بود که رفتارش به نفع همه باشد و کسی را نیازارد تا هم نظام بماند(در مقابل نظام قرار نگیرد) و هم به راس قدرت بازگردد. بنابراین هاشمی سعی کرد خود را حامی اصلاحات نشان دهد. در ابتدا خودش رسما اشاره‌ای نکرد، اما کسانی بودند که همه جا این را برایش جار بزنند! دقت کنید که این «جار زدن» موضوع این بحث است. این یک کار رسانه‌ای کلان است که به واسطه پول و افرادی که او مامور هزینه کردن آن برای رسیدن به هدف می‌کند، قابل انجام است. مثلا کم کم در رسانه‌ها اخباری شنیده می‌شوند که ناخود‌آگاه هاشمی را در مقابل احمدی‌نژاد و حامی اصلاحات نشان می‌دهند. سپس با تحکیم این خبر غیر مستقیم در ناخود‌آگاه مردم، اخبار دیگری برای قدم گذاشتن به فاز بعدی تولید می‌شوند. اخباری با تیترهایی چون "هاشمی رفسنجانی: دولت می‌توانست بهتر از اینها کار کند." و سپس دلارها به سرعت تبدیل به آماج تیترهای اینچنینی در اخبار رسانه‌ها می‌شوند و پس از مدتی، دیگر کاملا جا می‌افتد که هاشمی یک ابزار مهم برای مردم است.

و اما بعد از انتخابات سال 88، ماجرا به کلی عوض شد. ورق به طرز معجزه‌آسایی به نفع هاشمی برگشت. موسوی و کروبی کوتاه نیامدند و مردم به خیابان‌ها ریختند. این صحنه‌ای است که در آن هاشمی می‌تواند وارد عمل شود. با حمایت تلویحی از مردم معترض، به کسانی که قدرت را از دستش ربوده‌اند اشاره می‌کند که بروید کنار و فرمان را به من بسپارید! باز شاید هاشمی تصور نمی‌کرد که اوضاع تا به این حد وخیم شود. تصور نمی‌کرد که احمدی‌نژاد و اطرافیانش حتی به قیمت ریخته‌شدن خون مردم در خیابان و شکسته شدن تابوی اعتراض گسترده خیابانی هم حاضر به بازی دادن هاشمی در قدرت نشوند. و باز او شاید تصور نمی‌کرد که با این شرایط، باز هم مردم کوتاه نیایند. جوانه امیدی که برای او روییده بود، در حال پژمرده شدن بود! حال اگر شما باشید در این شرایط چه می‌کنید؟ مردم اصل نظام را نشانه رفته‌اند و شما هرگز راضی به فروپاشی نظام نیستید. از طرفی دیگر افراد مسلط بر قدرت هم به هیچ عنوان ذره‌ای کوتاه نمی‌آیند. آنها حتی ممکن است از این فرصت استفاده کنند و با قرار دادن شما در مقابل نظام، به طور کامل شما را حذف کنند. اگر شما باشید چه می‌کنید؟ هاشمی قدم به عقب گذاشت و منتظر فرصتی دیگر شد. او بهترین گزینه را برگزید. اگر لجاجت می‌کرد، به طور کامل کنار گذاشته می‌شد و این بار حتی امکانات و پولش را هم به مرور از او می‌گرفتند. در این صورت دیگر نمی‌توانست بمب خبری بسازد. افرادش از دور او پراکنده می‌شدند و بازی را قطعا واگذار می کرد. او ترجیح داد برود وزخم‌هایش را تیمار کند تا فرصت مناسب دیگری پیش بیاید.

اما در این میان، مردم معترض نه تنها از او هیچ بهره‌ای نگرفتند، بلکه او نقش «ترمز» را برای آنها بازی کرد. بمب‌های خبری باعث می‌شد چشم‌ها به دهان او خیره شوند و امیدی کاذب نسبت به او ایجاد شود که این امید باعث می‌شد حرکت مردم کند شود و به آینده موکول شود. در زمانی که سیاست‌گذاری و برنامه‌ریزی عملی لحظه به لحظه‌اش حیاتی بود، او حتی اگر فقط یک‌بار سر راه حرکت صحیح مردم قرار گرفته باشد، آسیب بزرگی وارد آورده است. همان یک‌بار ممکن بود قدم بزرگی برداشته شود که بعد از آن برداشته نشد.

اگر روز اول همه نسبت به حضور هاشمی نگاه تحلیلی داشتیم، اگر گرفتار بمب‌های خبری نمی‌شدیم، شاید با تکیه بر یک محیط ذهنی سالم‌تر از خود می‌پرسیدیم: " هاشمی می‌تواند ابزار مناسبی باشد؟" آنگاه به احتمال زیاد حرکت ما حساب‌شده تر می‌بود. اکنون هم همکن است همان «جارزن‌ها» به شیوه‌ای ماهرانه و غیر مستقیم به دنبال جلب آبرو و اعتماد باشند. مثلا اتفاقات یا محافلی ایجاد کنند که در ظاهر همراه با مردم هستند تا بعد‌ها با پیوستن تدریجی هاشمی به آن محافل، زمینه برای اقدام در فرصت بعدی فراهم شود. هرکسی در این میان به سود خودش بازی می‌کند. سیاست‌مدارها منافع شخصی و جناحی سیاسی دارند. اما مردم منافع اجتماعی را می‌طلبند. مردم باید هوشیار باشند که هرگز از منافع خود کوتاه نیایند. نباید هدف‌ها قربانی ابزارهایی شوند که ممکن است یک دام سیاسی ماهرانه باشند.

درنهایت باید بگویم این تحلیل ساده تنها یک مثال قابل فهم بود که بتوانم منظورم را از پرداختن به خطر بمب‌های رسانه‌ای بیان کنم و اصراری بر درست بودنش نیست. این بمب‌های رسانه‌ای همه‌جا هستند و سرمایه‌دارها و سیاستمداران آنها را همه روزه در همه جای جهان ایجاد می‌کنند و در کنارشان به منافع خود می‌رسند. اما مملکت ما در شرایط حساسی قرار دارد. ما در جایی نیستیم که اینگونه بازی بخوریم. الان نه! الان وقت این بازی خوردن‌ها نیست. یادمان باشد که هرگز نمی‌توانیم از سیاستمدارها توقع داشته باشیم که ما را بازی ندهند بلکه تنها این ما هستیم که نباید بازی بخوریم.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۶, سه‌شنبه

شاهزاده، اعلیحضرت، والاحضرت، شاهدخت، والاگهر، والا مقام و.... یعنی چی ؟

شاهزاده یعنی چی؟ این کلمه در مقابل گدازاده می آید؟ آیا کودکان از نخستین روز تولد خود با چنین تفاوت های چشمگیری پا به این دنیا میگذارند؟ آیا شاهزاده 4 تا چشم و 6 تا گوش اضافه تر از بقیه ی نوزادان دارد؟ ریشه ی این فقر فرهنگی که همیشه مردم ما با هر اسمی کسی رو بالاتر از خود می بینند و رعیتی و غلامی و نوکری و حلقه به گوشی اورا میکنند و از همه بدتر به این کار افتخار میکنند، در کجاست؟ از شاهزاده رضا پهلوی شروع میکنم. خب شاهزاده بودن ایشان چه معنایی می دهد ؟ جز استفاده از ثروت به یغما برده توسط خاندان پهلوی و رفاه کامل خود و همسر و دخترانش؟ پدر بزرگ او و پدرش خدمات بسیار و همچنین اشتباهات بسیاری در حق این مرز و بوم کردند که توضیح و شرح آن در این مقاله نمی گنجد. روی صحبت من الان با کسانیست که از ایشان بعنوان والاحضرت و اعلیحضرت یاد می کنند. این خاصیت بندگی و رعیت بودن و احساس حقارت در برابر یک انسان ریشه در تاریخ 508 سال موالی بودن زیر دست اعراب و سیصد سال بندگی و چاکری و آدم فروشی زیر دست مغولان دارد. شاید 800 سال بندگی و چاکری از ما انسانهای ضعیف و راضی و لال و تسلیمی ساخته که فقط طوطی وار تکرار کنیم. اسارت و بندگی و استثمار شدن را با رضا و رغبت بپذیریم و هرگز فکر نکنیم شاهزاده با گدازاده در قرن بیست و یکم چه تفاوتی دارد. البته در ایران امروز کلمه ی شاهزاده جای خود را به آقا زاده داده اما نفس عمل هیچ فرقی نکرده است. هنوز هم گدازاده ها همچنان گدازاده هستند. کمی بیندیشیم!

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳, شنبه

آیا می دانستید شاه عباس صفوی گروهی به نام «چیگیین‌ها» داشت که مخالفان را زنده زنده می خوردند؟

«چیگیین» به معنی خام‌خوار است. یعنی کسی که گوشت خام می‌خورد. شاه عباس صفوی در دربارش گروهی تحت عنوان چیگیین‌ها داشت که مخالفان شاه را در قالب یک اقدام مذهبی-حکومتی، زنده زنده می‌خوردند! البته شاه اسماعیل پیشتر یک مجوز مذهبی از صوفیان دریافت کرده بود.

در کتاب روضه‌الصفویه آمده است که: " شاه اسماعیل اول پس از آنکه بر شیبک خان ازبک غلبه کرد و او را کشت و به صوفیان گفت هر که سر مرا دوست دارد از گوشت این دشمن بخورد. خواجه محمود ساغرچی که در آن معرکه حاضر بوده گفته است که پس از فرمان شاه ازدحام صوفیان برای خوردن جسد شیبک خان به جایی رسید که جمعی تیغ کشیدند و به جان یکدیگر افتادند و آن مرده ی به خاک و خون آغشته را مانند لاشه خواران از دست یکدیگر می ربودند و می خوردند."

صوفیان درباری دوران صفویه، اولین نسل شارعین حکومتی بودند. کسروی در کتاب «بهایی‌گری، صوفی‌گری، شیعی‌گری» در باره آنها می‌گوید: آنها مرجع مشروعیت پادشاهی شدند که اصل و نسب شاهنشاهی که آن زمان شاهان برای شاه شدن نیاز داشتند را نداشت (نقل به مضمون). این شارعین می‌توانستند با در دست داشتن بهانه مذهب و تکیه بر ترفند حمایت از حکومتی که مورد تایید خدا بوده و در راه خشنودی‌اش گام بر می‌دارد، مجوز هر عمل شنیعی را صادر کنند. به این ترتیب آن‌ها برای از سر راه برداشته شدن مخالفان شاهان بی اصل و نسب و خون‌ریز صفوی ابزار مناسبی بودند. از سوی دیگر شاه هم با فراهم کردن حاشیه امنیت و امکانات رفاهی، زندگی راحت و مجلل آنها را تامین می‌کرد. این یک اتحاد شوم بین شارعین و شاهان بود تا دست در دست هم از کاسه سر ملت خون بنوشند!

باز در کتاب روضه الصفویه آمده است که: آن فرقه آلت سیاست و غضب حکومت بودند که گناهکاران واجب التعذیر را از یکدیگر می ربودند و انف ( بینی) و اذن ( گوش) ایشان را به دندان قطع نموده و بلع می فرمودند و همچنین بقیه ی اعضای بدن ایشان را به دندان افصال داده و می خوردند . ( زندگانی شاه عباس اول تالیف نصرالله فلسفی ، جلد دوم ، صفحهء 25).

صفوی‌ها با تکیه بر مذهب، جنایات زیادی مرتکب شدند. از همان آغاز برای اجبار مردم ایران به تغییر مذهب‌شان به شیعه، هزاران زن و مرد نگون‌بخت را کشتند.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲, جمعه

داستان من و گاوم ( قسمت چهارم )

ما هم که گاو بودیم و نمی فهمیدیم..... .
کم کم چشام گرم میشد اما همچنان مشتاق ادامه ی حرفهای خانوم گاوه بودم. آهی کشید و نگاهی به من کرد و دست نوازشی بر سرم کشید و گفت: اسم ما بعنوان گاو بد در رفته. سالهاست که آدما هم کارهای ما رو تکرار میکنن و آب از آب هم تکون نمیخوره. بخواب عزیزم که دیروقته.
صبح از صدای غلغل سماور و بوی نون تازه از خواب بیدار شدم. خانوم گاوه سفره ی صبحونه رو پهن کرده بود. کنار سمار نشسته بود و منتظر بیدار شدن من بود. با چشمان درشتش مادرانه نگاهم میکرد. سلامی کردم و کش و قوسی به خودم دادم و با دیدن ساعت مثل تیر ازجام پریدم و نالیدم: آخ دیرم شد. خانوم گاوه خنده ی دلنشینی کرد و گفت هول نشو دخترم امروز جمعه است. هر دو به خنده افتادیم. رفتم بیرون تا دست و رومو بشورم. وای خانوم گاوه حیاط رو هم آب و جارو کرده بود. نفس عمیقی کشیدم. پر از لذت زندگی شدم. یه شبه کلی زندگیم عوض شده بود. انگار پری مهربون قصه ها وارد زندگی منم شده بود اما به شکل یه گاو!!
رقص کنان و سرمست ازین اتفاقات اخیردو تا پله یکی از توی حیاط پریدم توی اتاق. نشستم کنار خانوم گاوه و در کمال آرامش صبحونه رو خوردم . تموم وجودم در حسرت شنیدن له له میزد اما به روی خودم نیوردم . بعد از صبحونه خانوم گاوه گفت: مادر جان برو چند تا گل و درخت بخر این باغچه مثل صحرای برهوته. حیف نیست اینجور خشک و خالی بمونه؟ دلم پوسید والله!
به ناچار مانتو روسری کردم و راه افتادم. بعد دوساعت هن و هون کنان با وانتی پراز گل و گیاه برگشتم. راننده کمک کرد و خالیشون کرد. خانوم گاوه اصلا بیرون نیومد تا راننده رفت بیرون. با خوشحالی اومد و با حوصله و دقت شروع کرد به کاشتن گل و درختا. کارش که تموم شد حیاط مثل بهشت شده بود. هر دو لبخندی زدیم. خانوم گاوه لبخندی زد و گفت بریم ناهار بخوریم و بعد ناهار دراز بکش تا برات بقیه ی داستانو بگم که میدونم دلت داره پرمیکشه که بقیه اشو بدونی. بعد از ناهار توی اتاق و زیر آفتاب دلچسب بعد از ظهر دراز کشیدیم و خانوم گاوه گفت که: خلاصه نره گاو مردنی که از برکت و استفاده از ماده گاو دم و دستگاه و قدرتی بهم زده بود یهو شد صاحب قدرت و همه ی حرفایی رو که اول ورودش میزد و از مهر و محبت و صبر و خضوع و خشوع میگفت بیکباره تغییر موضع داد و شد سفاک و بیرحم و خونریز و کینه ای و انتقام جو. اون آفریننده ای که در کوه سرخ بود و گاو مردنی در اول ازاو و مهربونیهاش میگفت به یکباره خشمگین و عصبی شده بود و دستور قتل و خونریزی می داد. خب ما هم که گاو بودیم و نمیفهمیدیم. چی بگم برات مادر جون که چه بلوایی شد. چنان رعب و وحشتی از آفریننده در دل ما بود که هر کاری میکردیم. مجبور شدیم کار کنیم و جون بکنیم و دسترنجمونو بدیم به خزانه ی نره گاو ریشوی مردنی. تنها اجازه داشتیم مقدار کمی از دسترنجمونو استفاده کنیم. شیرهامون هم تا قطره ی آخر می دوشیدند و گوساله هامونو هم ازمون جدا می کردند و میبرند در طویله ی سلطنتی. تا حرفی میزدیم میگفتند دستور آفریننده ی ساکن کوه سرخه. اجبارا ساکت می شدیم. چون اگر حرفی میزدیم طبق گفته ی آفریننده ی ساکن کوه سرخ سر از تنمون به جرم شرک و کفر و محاربه، جدا میشد. ما هم که گاو بودیم و نمیفهمیدیم....

۱۳۹۰ فروردین ۳۱, چهارشنبه

داستان من و گاوم (قسمت سوم)

رفتم توی حیاط و خم شدم و از آب زلال و خنک حوض یه مشت آب به صورتم زدم. تکونی خوردم و به خودم اومدم. به عکس ماه توی حوض نگاه کردم. چقدر این حیاط قدیمی رنگ و بوی تازه ای پیدا کرده بود. درست عین موقعی که مادرجون زنده بود. همیشه خونه اش مثل یه دسته گل تمیز و مرتب بود و همه چیز از پاکیزگی می درخشید. این گاو کی بود و از کجا اومده بود؟ گاو به این غول پیکری که نمیتونست از آسمون افتاده باشه تو خونه ی من. بعد هم مگه گاوها بلدن حرف بزنن؟؟ دوباره ترس درونم ریشه دووند. این چه اتفاق عجیب غریبی بود؟ یعنی چی که یه گاو غول پیکر تالاپی افتاده تو خونه ی من؟ یاد نگاه مهربونش و لحن مادرانه اش افتادم، تموم ترس ها و دلشوره هام دود شدند و رفتند هوا. این گاو از هزار تا آدم عاقل تر بود و تازه از بسیجی ها و آخوندها هم دلخوشی نداشت و بدش میومد. این خانوم گاوه واقعا ازخیلی ها بیشتر میفهمید و آدم تر بود. رفتم توی اتاق. دهنم از تعجب باز موند. خانوم گاوه چنان سفره ای چیده بود که خشکم زد. چه باسلیقه و کدبانو هم بود. کنارش نشستم و شاممو در کمال آرامش خوردم. انقدر خوشمزه بود که یاد دستپخت مادر بزرگم افتادم. هر دفعه هم که سر بلند می کردم می دیدم که خانوم گاوه با چشمان درشت قهوه ایش داره با محبت به من نگاه میکنه. بعد شام کنارش نشستم خیلی دلم میخواست بدونم از کجا اومده اما لذت این یک ساعت بودن در کنار او، چنان بود که حیفم میومد چیزی بگم که برنجه.. به چشمان زیباش نگاهی کردم . چای خوشرنگی برام ریخت و لبخند مهربونی زد و گفت چایتو بخور تا برات از خودم بگم. جا خوردم . انگار فکرمو میخوند. در سکوت چایمو نوشیدم. داشتم از شوق شنیدن میسوختم اما به روی خودم نمی آوردم . چایمونو درسکوت نوشیدیم. خانوم گاوه سریع رختخوابها رو پهن کرد و گفت بیا دراز بکشیم تا برات بگم. منم از خدا خواسته پریدم توی رختخواب او هم مثل مادری دلسوز پتو رو روم کشید و دست نوازشی هم بروی موهام کشید. آهی عمیق کشید و گفت سالها قبل یعنی قرن ها قبل ما آزاد بودیم. رها و وحشی در دل طبیعت. کسی با کسی کاری نداشت همگی علف می خوردیم و مثل بقیه موجودات تولید مثل می کردیم و سرمون به کار خودمون گرم بود. هر کس به زندگی که داشت راضی بود. صبح ها می رفتیم چرا و بعد از ظهرها نشخوار می کردیم. شب ها هم می خوابیدیم. همه به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی می کردیم تا اینکه یه روز دو تا گاو عجیب غریب ماده و نر با یه سر و وضع عجیب اومد بین ما. گاو نر مردنی بود و ریشو و گاو ماده پروار و زیبا. گاوهای نر ما که تا به حال همچین ماده ای ندیده بودن آب از لب و لوچه اشون راه افتاد. ماده ها با دیدن او از خودشون و هیکلشون خجالت می کشیدن. خلاصه هر شب تعداد گاوهای نری که پیش خانواده اشون برمیگشتن کمتر و کمتر میشد. در اون چمنزار زیبا دعواها شروع شد. کینه ها و جنگ ها شروع شد.
در این میان گاو نر هم از آتش اختلافات موجود برای گرم شدن تنور خودش سوءاستفاده کرد. هر روز با تسبیح و ریش دراز بین ماده گاوهای خیانت دیده و گاوهای پیر و از کار افتاده می گشت و با چشمان ریز و موذی و هیزش و با جادوی کلامش از کوهستان سرخ و آفریننده ی گاوها سخن میگفت. میگفت از طرف او برگزیده شده و فرستاده شده که چوپان ما باشه و ما رو به راه راست و درست هدایت کنه. از چیزهایی عجیب حرف میزد. از کوهستان سرخ که هر گاوی بعد از مرگش به اونجا برده میشد و اگر در این چمنزار و در دوران زندگیش سختی و محنتی دیده بود اونجا به آرامش میرسید و از یونجه ها و شبدرهای تازه و بدون دردسر برخوردار میشد و هر وقت اراده میکرد اگر ماده بود از نران جوان و قوی هیکل بهره مند میشد و اگر نر بود از ماده های بچه سال و شیری. حرفاش مثل آبی برآتش بود. خشم و کینه و بغض رو آب میکرد. کم کم همه با رضایت و به طمع کوهستان سرخ پذیرای دردها و خیانت ها و سختی ها شدند. فکر میکردند هر چه بیشتر عذاب بکشند در کوهستان سرخ راحتتر و در رفاه بیشتر خواهند بود. غافل ازینکه اگر کوهستان سرخی وجود داشت پس چرا گاو مردنی به خودش زحمت و دردسر نمیداد؟ مگر او فرستاده ی آفریننده ی گاوها نبود؟
بعلت ظاهر زیبای ماده گاو و عشوه ها و طنازیهاش، گاوهای نر عاشق و شیفته ی او بودند و هر کاری که میگفت چشم بسته براش میکردن. کم کم کاری کرد که زیباترین و قوی ترین گاوهای جوان بیست و چهار ساعته محافظش بودند و کسی جرات نداشت به طرفش بره. ما هم که گاو بودیم و نمی فهمیدیم. اما او کم کم در بهترین جای چمنزار برای خودش قصری ساخت و از گاوهای بیرحم و وحشی برای محافظت از جون خودش و نره گاو مردنیش استفاده کرد. هر حرفی که میزد باید بی چون و چرا پذیرفته میشد وگرنه گاو خاطی کشته میشد و سرش رو قطع میکردند و از دروازه ی شهر آویزون میکردند که مایه ی عبرت بقیه بشه. نره گاو مردنی هم کم کم آبی زیر پوستش رفت و جونی گرفت. هر گوساله ی ماده ای رو که چشمش می پسندید باید به حضورش می بردند چون صاحبش که مدام از او سخن می گفت و تاکید می کرد که پشت کوههای سرخه، اینجور مقرر کرده بود. ما هم که گاو بودیم و نمی فهمیدیم.....

داستان من و گاوم (قسمت دوم)

با بی حوصلگی گفتم : هوم. پیرزنه مثل برق گرفته ها نگاهی به من کرد و ابروهاشو درهم کشید و غرغرکنان گفت: پناه بر خدا جوون های حالا مثل گاو میمونن. نه شعوری نه ادبی و نه متانت و نه احترام به بزرگتری! با شنیدن اسم گاو بی اختیار به قهقهه افتادم. قیافه ی پیرزنه دیدنی بود. امروز از صبح شاید این دو هزارمین باری بود که این کلمه رو می شنیدم. صدای غرغر پیرزن بلند شد که پناه بر خدا!!! جوونهای امروز دیونه و غشی و رشی هم هستند. با شنیدن حرفهای پیرزن مثل انار از خنده ترکیدم. همه ی سرها به طرف من برگشت. سرفه ی مصنوعی کردم و خنده امو فرو خوردم. مقنعه ام رو کمی جلوتر کشیدم و سرمو به زیر انداختم. از شدت خنده ی فرو خورده شونه هام به شدت می لرزید. بالاخره هر طور بود تا رسیدن به مقصد خودمو کنترل کردم و پیاده شدم. هوای آزاد که بهم خورد کمی سرحال اومدم. قدم هامو تند کردم و وارد کوچه شدم. تا درو باز کردم از شدت تعجب خشکم زد. کل حیاط که سال تا سال فرصت نمیکردم تمییزش کنم حسابی آب و جارو شده بود و حوض کوچیک وسط حیاط که همیشه لجن بسته و کثیف بود حالا تمییز شده بود و آب توش مثل اشک چشم زلال و شفاف بود. فکر کردم اشتباهی اومدم و اینجا خونه ی قدیمی و کوچیک مادربزرگ خدا بیامرزم نیست و یا من مخم تکون خورده. اما نه من روی پله ی اول ایستاده بودم و در هم باز کرده بودم. با تعجب رفتم جلوتر. دیدم دستشویی کنار حیاط هم که همیشه کبره بسته و جرم گرفته بود چنان سفید و براق شده که انگار همین الان از مغازه خریده شده. ترسان و لرزان با تعجب رفتم جلو. بوی قرمه سبزی جا افتاده ای ازسمت آشپزخونه میومد که مستم میکرد. دیگه ترس و وحشت و تعجب همه دود شدند و رفتند هوا. با خوشحالی از پله ها دویدم به طرف اتاق و با دیدن یه ماده گاو بزرگ و غول پیکر توی اتاق از حال رفتم. کسی توی صورتم میزد و شونه هامو می مالید. همه جا سیاه بود. چشامو باز کردم همه چیز تار و مبهم بود. چشامو روی هم فشار دادم با دیدن یه جفت چشم قهوه ای درشت و نگاه مهربون لبخند کمرنگی زدم. کم کم هم چیز واضح میشد با دیدن صورت بزرگ گاو مانندی دوباره جیغ بلندی کشیدم و خودمو به طرف در پرت کردم. اشتباه نمیکردم . واقعا یه ماده گاو بود. صورت مهربون و لبخند ملایمی داشت. وحشتزده نگاهش میکردم. لبخندی زد و گفت چیه دختر جون!! برای چی وحشت کردی؟؟ با ترس و لکنت گفتم: تو... تو.. ح...ح ... حر... حرف... می... میز...میزنی؟؟ گاوه با لبی خندون گفت: آره. مگه چه عیبی داره؟ چرا هول کردی؟ روزی هزار مرتبه به این و اون میگین گاو و اونوقت از دیدن من غش میکنی؟؟ عکس آخوندارو میبینین میگین گاون!! مجلستونو توی تلویزیون نشون میدن، میگین مجلس نه و گاوداری. توی دانشگاه چند تا بسیجی سهمیه دارو مبینین که بدون کنکور وارد دانشگاه شدن ، میگین گاون!! یکی بی نوبت توی صف چیزی میگیره میگین مگه اینجا طویله است که سرتو انداختی پایین و مثل گاو بی نوبت رفتی جلوی صف!! یکی بد رانندگی میکنه میگین عین گاو رانندگی میکنه. با یکی حرف میزنید و نمیفهمه، میگین گاو پیشش استاد دانشگاست. شما که الی ماشالله از صبح تا شوم ورد دهنتون گاوه ، خب حالا چی شده که با دیدن من غش و ضعف میکنی؟ شما که روزی هزار بار اسم منو بهمدیگه نسبت میدین و عین خیالتون هم نیست. پاشو دختر جون اون مقنعه ی شرنده رو از سرت درآر که موهات و مخت یه هوایی بخورن و دست و روتو بشور تا من شام بکشم. دیدم خانوم گاوه راست میگه و حرف حساب هم جواب نداره. از جا بلند شدم و مقنعه ام رو از سرم کشیدم و رفتم توی حیاط و خم شدم و از آب زلال و خنک حوض یه مشت آب به صورتم زدم ......

۱۳۹۰ فروردین ۳۰, سه‌شنبه

داستان من و گاوم (قسمت اول)

موقع برگشتن به خونه بود. لباسمو مرتب کردم و دستی به مقنعه ام کشیدم و نگاهی به قیافه ی خسته و داغون خودم کردم، کیفمو برداشتم و خداحافظی کردم و اومدم بیرون. صدای بوق و فحش و داد مردم و بد و بیراه گفتناشون مثل سوهان روی اعصابم کشیده می شد. بالاخره بعد از یه جنگ نابرابر و در کمال ناباوری تونستم در دوی ماراتن صف اتوبوس پیروز بشم و بزور خودمو بین خانومهایی که مثل لباسهای بهم فشرده شده و وکیوم شده در کنار هم ایستاده بودن، به زور جا بدم و راننده ی اتوبوس هم با سختی درو ببنده و صدای فحش و جیغ و داد این لباسهای بهم فشرده رو بهوا ببره . غرغر ها و بد و بیراه گفتن ها کمی بعد خاموش شد. تازه داشت محیط آروم میشد که به ایستگاه بعدی رسیدیم و چند نفر خواستند که پیاده بشن و البته چاره ای نبود به جز پیاده شدن که اگر چنین میشد، با توجه به حجم انبوه مسافران منتظر در ایستگاه شانس دوباره سوار شدن از دست میرفت. با هزار بدبختی تونستم با به جون خریدن چند تا فحش خودمو به میله ی کناری بچسبونم و چنان سفت بگیرمش که حتی خدا هم نتونه منو ازش جدا کنه . بالاخره با کلی فشار و له شدن و تنه زدن تونستند چند نفری پیاده بشن و دوباره داستان همیشگی به زور سوار شدن و چپوندن مسافرا تا خرخره ی اتوبوس، شروع شد و صدای فحش و ناسزا و نفرین بود که دوباره به آسمون رفت. اما من بیدی نبودم که با این بادا بلرزم. سر و صداها که خوابید درد و دل ها و گله گذاریها و نالیدن از وضع خراب اقتصادی و مد و دادن دستور های آشپزی و پیدا کردن فلان آرایشگاه با کار خوب و قیمت مناسب و همچنین خیاط خوب و خوش قول و ارزون شروع شد. داستان همیشگی پیرزنها هم که ندادن و یا دیر دادن حقوق ها و نرسیدن خرجی و بی وفایی و بی معرفتی بچه هاشون بود. دیگه داستان همه جور از آدمها رو از حفظ شده بودم. یه داستان تکراری و همیشگی که فقط راوی هاشون فرق می کردند. بالاخره وسطهای راه بود که در کمال حیرت و شگفتی تونستم صندلی خالی پیدا کنم و اعصاب له و لورده ی دست و پامو با نشستن کمی تسکین بدم. سرمو به صندلی تکیه دادم و چشامو بستم. صدای بوق های گوشخراش و فحشهای راننده های عصبانی و بی طاقت و دود ماشینها و هوای سنگین و خفه ی داخل اتوبوس چنان محیط بی هوا و خفه کننده ای به وجود آورده بود که نمیشد نفس بکشی. تازه وجود مقنعه و افتادنش بیخ خر من هم مزید علت شده بود. با بدختی ریه امو از هوای آلوده و دم کرده و انباشته از بوی عرق و بوی پا و سیر و پیازو بدون اکسیژن اتوبوس پر کردم و از خفگی حتمی نجات پیدا کردم. تازه داشت چشام گرم میشد که با صدای گوشخراش ترمز اتوبوس زوزه ی راننده اتوبوس و جیغ دسته جمعی و فریاد یا ابولفضل مردا سراسیمه چشامو باز کردم. یه تاکسی میخواست زرنگی کنه و سبقت غیر مجاز گرفته بود که با ترمز شدید و به موقع راننده اتوبوس جریان به خیر و خوشی تموم شد و این بهانه ای شد برای حرف زدن و فحش دادن و بد و بیراه گفتن و ربط دادنش به وضع بد اقتصادی در آخر. تموم حرفها رو نشنیده و نگفته از حفظ بودم. دوباره چشمامو بستم که پیرزن بغل دستیم که از اول راه مثل خیک شیره از دهنش دعا و الله و اکبر و ذکر بیرون می ریخت شروع کرد غرغر کردن. همینو کم داشتم. می دونستم پیچیدن راننده تاکسی جلوی اتوبوس بهانه ی خوبی بهش داده تا سر صحبتو با من باز کنه. با کمی غرغر گفت دیدی دختر جون خدا چقدر رحم کرد؟ من از اول راه سه تا آیه الکرسی خونده بودم. انگار به دلم برات شده بود که یه اتفاقی میوفته! با بی حوصلگی گفتم : هوم. پیرزنه مثل برق گرفته ها نگاهی به من کرد و ابروهاشو درهم کشید و غرغرکنان گفت: پناه بر خدا جوون های حالا مثل گاو میمونن. نه شعوری نه ادبی و نه متانت و نه احترام به بزرگتری! با شنیدن اسم گاو بی اختیار به قهقهه افتادم. قیافه ی پیرزنه دیدنی بود. امروز از صبح شاید این دو هزارمین باری بود که این کلمه رو می شنیدم.....................

نتیجه یکی از بدیع‌ترین پروژه‌های موسیقی در دنیا توسط گروه «انیگما» منتشر شد

امروز 19 اوریل 2011، مایکل کرتیو، نفر اول پروژه موسیقی انیگما که طرفداران بسیار زیادی در سراسر جهان دارد، بلاخره پس از چند ماه کار گروهی با طرفدارانش، نتیجه یک کار بدیع را منتشر کرده است. گروه انیگما اخیرا تصمیم به انجام کار جدید و نوآورانه‌ای گرفته بود که به همراه انبوه طرفدارانش آن را به انجام رساند. این گروه با بهره‌گیری از خلاقیت عمومی، کارجدیدش را تحت عنوان «Social Song » در قالب مجموعه‌ای از خلاقیت‌های فردی و گروهی مدیریت شده ارائه کرد. انیگما به مدت چند ماه از طرفدارانش و اهل موسیقی برای ایجاد «آهنگ اجتماعی» بازخور گرفت. سپس نتیجه کارها را دوباره و دوباره از طریق شبکه‌های اجتماعی به اشتراک گذاشت تا به مرور کار تکمیل شود. این یک خلاقیت جالب بود که به طرفداران یک گروه موسیقی اجازه می‌داد به آسانی و در عین حال به شکل حرفه‌ای و عملی، در ساختن موزیک با گروه مطلوب خود سهیم باشند.
برای دانلود این کار بزرگ که حاصل چندین ماه کارگروهی بین‌المللی در دنیای موسیقی است به اینجا بروید. هزینه دانلود مجانی است و تنها یک پرداخت نمادین از طریق فیس‌بوک یا تویتر جهت گرفتن بازخور عمومی در نظر گرفته شده است که به هیچ‌وجه یک پرداخت مالی نیست.
وقتی آلبوم انیگما در سال 1990 منتشر شد، در 41 کشور دنیا در صدر پرفروش‌ترین‌ها قرار گرفت. پس از آن هم انیگما همواره موفق بوده است و اکنون با یک نوآوری دیگر بازگشته است.

۱۳۹۰ فروردین ۲۹, دوشنبه

شما براستی چه هستید؟ جلاد؟ آدمکش؟ خون آشام؟


اگر به کاری که می کنید ایمان دارید این نقاب برای چیست؟ اگر می ترسید چرا می کنید؟ شما براستی انسانید؟ چرا در جنایتی شریک میشوید که نمی دانید حکمی که صادر شده واقعیست و یا غیر واقعی؟ چگونه با همان دستی که طناب بر گردن یک انسان می اندازید لقمه بر دهان کودکانتان می گذارید و بر سرشان دست نوازش میکشید؟ کفتارها نیز چنان بیرحم و سنگدل نیستند. هیچ موجودی هم نوع خود را هرگز نمی درد. هیچ موجودی برای کشتن همنوع خود چنین نمیکند که شما میکنید! بترسید از زمانی که جای شما و کسی که بر گردنش طناب میاندازید، عوض شود. براستی می اندیشید که در پس امروز نیز فردایی هست؟

۱۳۹۰ فروردین ۲۷, شنبه

اصلی‌ترین عامل روی‌آوردن مردم به مذهب این است که "آدم‌ها از روبه‌رو شدن با پوچی زندگی می‌ترسند"

حقیقت این است که زندگی حاوی پوچی وحشتناکی است. این پوچی همان مرگ است. بر اساس علمی که بشر تا کنون نسبت به پدیده مرگ به‌دست آورده است، او تنها می‌توانسته است که بگوید: "نمی‌دانم پس از مرگ چه می‌شود." اما هیچ‌کس دوست ندارد که روزی همه‌چیز برایش تمام شود. از این گذشته، از آنجایی که ادراک بشر از هستی و به‌کارگیری قوه تعقل و تخیلش، برآمده از بودن اوست، هرگز نمی‌تواند نبودن را تصور کند.

بنابراین، ازطرفی بشر می‌خواهد که بماند و از طرفی دیگر، ادیان پاسخی شیرین ولی غیر قطعی (تداوم بودن پس از مرگ) به سوال‌های اساسی مربوط به آن‌سوی مرزهای مرگ می‌دهند. حال با افزودن ناتوانی بشر نسبت به درک نیستی به این دو مورد، می‌توان راز موفقیت دین در زمینه نفوذ به اذهان مردم و پذیرفته شدن احکام عجیب‌وغریبش توسط آنها را دریافت.

البته عواملی چون برگزاری مناسک و مراسم جمعی به همراه ایجاد هیجان و شور و شوق جمعی هم نوعی تضمین غیر منطقی و ظاهری برای افراد ایجاد می‌کند. به این ترتیب که هرفرد با دیدن جمع زیادی از مردم که با شدت عمل و ایمانی مثال زدنی مناسک را انجام می‌دهند، ایمانش به شکلی نا‌آگاهانه نسبت به خواستگاه آن مناسک تقویت می‌شود. این درحالی است که او خود نیز همین احساس را با اجرای آن مناسک برای دیگران ایجاد کرده است. قوانین بازدارنده خروج از دین و امتیازهای متدین ماندن در جوامع دینی نیز در این زمینه بی تاثیر نیستند.

امروز یکصد و بیست و دومین سالروز تولد «چارلی چاپلین» است. ما هم به نوبه خود، یادش را گرامی می‌داریم

خیلی از ماها رو خندونده. ما به نوبه خودمون یادش رو گرامی می‌داریم. چاپلین از نابغه‌های واقعی طنزپردازی بود.

۱۳۹۰ فروردین ۲۵, پنجشنبه

میترسم که مردم نخواهند جمهوری اسلامی برود! میترسم که مردم اصرار بر ماندن جمهوری اسلامی داشته باشند.

با اتفاقات اخیر این ترس در من قوت گرفته است که شاید خود مردم مایل به ماندن جمهوری اسلامی باشند. قبل از دستگیری موسوی و کروبی مردم با هیجان و احساسات بسیار فریاد میزدند که اگر موسوی یا کروبی دستگیر شوند چنین میکنیم و چنان میکنیم. اما با اتفاق افتادن این موضوع بیکباره تمام اون شور و احساسات و هیجان فروکش کرد و عملا هیچ اتفاقی نیوفتاد. در اینکه ما ایرانیها بسیار غلو می کنیم و در موقع هیجان چنان خط و نشانهایی میکشیم که مرغ پخته هم خنده اش میگیرد، شکی نیست. سوالی که اینجا برای من پیش آمده این است که آنهمه شور و هیجان و احساسات چه شد و جای خود را چگونه به اینهمه بی تفاوتی و سردی داد؟ با درست بودن این پیش فرض که ما نه رهبر و نه هدف و نه ایدئولوژی درست و حسابی برای شروع یک حرکت انقلابی داریم و تنها عامل مردمی را درالمانهای موجود برای شروع یک انقلاب، داریم، چرا همین عامل مردمی هم احساسات و واکنشهایشان رو به سردی و بی تفاوتی گذارده است؟ از مادران میدان مایو در آرژانتین و حرکت اعتراضیشان نسبت به دیکتاتوری آن زمان کمی خواهم گفت. این مادران در اعتراض به فرزندان ناپدید شده ی خود با به سر کردن روسری سفید و ایستادن در میدان مادران مایو اعتراض خود را نسبت به دیکتاتوری آنزمان ابراز کرده و با وجود سرکوب شدن از حضور دست برنداشته و کارستان بسیار عظیم و بزرگی را به وجود آوردند. پس میتوان بدون دیگر المانهای انقلاب هم دست به کاری بزرگ زد که متاسفانه گویی مردم ما مایل به انجام آن نیستند و مثل همیشه با استفاده از خاصیت ایرانی بودن خود تقصیر تمامی اتفاقات را گردن در و دیوار و قسمت و کوچه ی علی چپ می اندازند. تمام ترسم از این است که ما در برزخ انتخاب بین بد و بدتر باز هم بد را ترجیح دهیم وچند نسل دیگر را در آتش ندانم کاری و گم گیجگی های خود بسوزانیم. نباید منتظر ظهور رهبر و ناجی شد. نه کسی از ته چاه خواهد آمد و نه کسی تا ما بر خود رحم نکنیم بر ما رحم خواهد کرد. منتظر حمله و یا کمک دولت های خارجی هم نباید شد که آنها نیز در وهله ی نخست به حفظ منافع خود خواهند بود و بیشتر نگران منافع خودشان خواهند بود تا ما. نباید به اپوزوسیون خارج از کشور و برنامه های مسخره شان و تهییج و تحریک احساساتی که پدید می آورند نیز دل بست. هر اتفاقی که بخواهد بیوفتد به دست خود ما صورت خواهد گرفت نه هیچ دولت و یا اپوزوسیونی خارج از کشور. که این اپوزوسیونهای خارج کشور بی لیاقتی و عدم کفایت خود را به وفور ثابت کرده اند. منتظر معجزه نمانیم. ناجی نیست ما خود ناجی خویشتنیم اگر بیندیشیم، بخوانیم، عبرت بگیریم و بر اساس آنها عمل کنیم.

درد من!

درد من وجود ضحاک نیست، درد من حقارت دست بوسان ضحاک است. درد من طعمه شدن جوانان سرزمینم برای مارهای ضحاک نیست، درد من با رضایت رفتن جوانان سرزمینم به قربانگاه است. درد من محمد و علی و قرآن و انجیل و تورات نیست، درد من چماقیست با نام دین که هر چقدر هم بر سر و روی مردم کوبیده میشود ، بیشتر بوسیده و تکریم میشود. درد من خنجر نامردمان نیست، درد من پاک کردن خون روی خنجر و پنهان کردن این زخم توسط دوستان و رفیقان است. درد من کتک خوردن و شکنجه شدن نیست، درد من ایستادن و تماشا کردن این رنج است. درد من بی تفاوتی و بی اهمیتی مردم سرزمینم نسبت به قطع دست و انگشت و در آوردن چشم و اشتیاق برای تماشای صحنه های اعدام یک انسان است. در سرزمینی که به تماشا نشستن شلاق خوردن و اعدام انسانها نوعی تفریح و سرگرمیست ، من چه بیکارم که از دردهایم سخن می گویم!

۱۳۹۰ فروردین ۲۴, چهارشنبه

می ترسم که بحث شیعه و سنی و سوء استفاده از تعصبات ناسیونالیستی، جایگزین خردگرایی و تمرکز بر منافع ملی شوند!

این روزها درگیری لفظی بین ایران و کشورهای عربی بالا گرفته است. اگر این اخبار درست باشد، این بدترین و قوی‌ترین عامل برای انحراف از مسیر درست آزادی‌خواهی و خردگرایی سیاسی-اجتماعی در ایران است. نباید نادیده بگیریم که فراتر از مباحث نژادی و زبانی، نوعی بدبینی ریشه‌ای بین مردم کشورهای عربی و ایران وجود دارد که قدمتی به دوری نبرد قادسیه دارد. متاسفانه این اختلاف با گذشت زمان به شکل منطقی و از راه درست آن حل نشد بلکه به حتی به آن دامن زده شد. مثال آنچه در صفویه اتفاق افتاد، این دیدگاه بد، رنگ و بوی مذهبی نیز به خود گرفت.

ایران و کشورهای عربی (در راس آنها عربستان سعودی) تبدیل به مظاهر دو قرائت مقدس از اسلام شدند که هرکدام قرائت دیگری را غلط و نوعی خروج از دین می‌دانستند. هرچند که حمله صدام حسین به ایران و تحریکات نظامی شیعیان ارتش عراق از سوی ایران تا حدی بخشی از این رویارویی بود، اما با این حال برخی مصلحت‌ها از رویارویی مستقیم دو کشور اصلی که نماد طرفین دعوای مذهبی هستند، جلوگیری کرده است.

احتمال وقوع این رویارویی چندان زیاد نیست. اما اگر رخ دهد، بیش از هر طرف درگیری، مردم ایران لطمه خواهند خورد. تلاش‌هایی که برای تلطیف جامعه قداست زده و خرافه‌زده ایران صورت گرفته است همگی در آتش جنگی شوم خواهند سوخت. تعصبات ناسیونالیستی از یک طرف و تعصبات مذهبی از سوی دیگر، هر صدای خردگرایانه‌ای را در دادگاه‌های صحرایی اذهان افسون شده، محکوم و پس از آن خاموش می کنند. هر کورسوی امیدی تبدیل به دود بدبوی نا امیدی می‌شود که پس از شلیک منابع ملی ما از دهانه تفنگ‌ها و خمپاره‌اندازهای غربی، از آن‌ها خارج می‌شود.

باید مواظب بود. باید مواظب بود که بیش از این رفاه و آینده و آرامش ما فدای قداست و خرافات نشود. ما در حال حاضر اولویتی بالاتر از خودمان نداریم. کشورهای دیگر را باید به خودشان واگذاریم و به دور از هیاهوهای رسانه‌ای، میهن خود را سامان دهیم. بحرین یا لبنان یا هر کشور دیگری،‌ نباید محوریت بحث باشند. باید مراقب باشیم که گفتمان غالب حول محور اوضاع مملکت خودمان بچرخد. باید مراقب باشیم که بیش از این در منجلاب تعصب و خرافات فرو نرویم.