۱۳۸۹ بهمن ۲۲, جمعه

دلم میخواد گریه کنم .

مثل بچه ها شدم . خشمگین و بیقرار . دلم میخواد گل سرمو با حرص بکشم . مثل زمان بچگی با حرص عروسکمو پرت کنم گوشه ای و جعبه ی لوگوهامو با لگد پرت کنم هوا . تعجب میکنی مانی ؟ تعجب میکنی که چرا مثل بچه ها لجباز و خشمگین شدم ؟ همش درد دینه و خرافات . خدای من چرا هر چی شرایط زندگی سخت تر و غیر ممکن تر میشه ، این مردم بیشتر به دین و خرافات میچسبن ؟ امروز یکی از کارگرهای بیمارستان ناله میکرد که حقوقش کفاف خرج زندگیشو نمیده . دوساعت ناله و گریه زاری کرد . قرار شد هرکسی هر چقدر که میتونه کمکش کنه . تا این جای قضیه مشکلی نبود . کار خوب و انسان دوستانه ای بود . بنده ی خدا کلی هم خوشحال شد . دم رفتن که برای خداحافظی اومده بود ، گفت که چند روزی نیست وداره میره پابوس امام رضا . با تعجب پرسیدم : مشهد میری ؟ گفت بله . شفای دخترمو از امام رضا گرفتم و میبرمش نذرمو ادا کنم .آه از نهادم بلند شد . بدبختیهای درمانشو پزشکا کشیده بودند و به کام امام رضا تموم شده بود . لنگ خرج زن و زندگیش بود . برای کمک گرفتن ناله زاری میکرد . اونوقت پول بیزبونو میخواست بریزه توی حرم یه مفتخور که اگه شفا دادن بلد بود خودشو که مسموم شده بود ، شفا میداد . مانی دلم پر از بغضه . حالا میتونی بفهمی چرا دلم میخواد گل سرمو با حرص بکشم و پرتش کنم یه گوشه ای ؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر